پارت ۶۸
چند ساعت از بحث و معاشقه صبحشون گذشته بود و حالا هردو، نسبت بهم بیشتر از قبل مطمئن تر بودن.
الان هم روی کاناپه تو آغوش گرم و امن خودشون مشغول دیدن سریال مورد علاقشون از تلویزیون بودن.
دیگه اون جو سنگین و خاکستری بینشون نبود و به جاش یه جو آروم و دلنشین و پر از مهربونی بود که عشق هم وسطش رد و بدل میشد. و صد البته که هردوشون از این وضعیت راضی بودن.
چون الان هردو به خواسته مشترکشون که
《بودن در کنار هم بود》
رسیده بودن.درسته بخاطر این خواسته مشترک حرف های نیش دار زیادی شنیده بودن،توهین ها و نگاه تحقیر آمیز زیادی تحمل کردن، و حتی زخم خورده بودن!!
اما با هر زخم با هر ناراحتی باز هم به هم پناه میاوردن.انگار که چیزی جز کنار هم بودن نمیتونست درد هاشون رو تسکین بده.
ولی مگه اصل عشق و عاشقی همین نبود؟؟
چرا...چرا دقیقا کارش همین بود
عشق همیشه با لذت و آسوده خاطری همراه نیست.
توش درد هست...ناراحتی هست و حتی در بعضی از مواقع ها زخم خوردن!!!
اما مهم اینه که هر چه قدر هم زخم خورده باشید باز هم کنار هم و باهم به ترمیم زخم های همدیگه کمک کنید.
چیزی که هم ناکاهارا و اوسامو بهش رسیده بودن.
بعد از تموم شدن فیلم موقهوهای تلویزیون رو خاموش کرد چون نمیخواست نه صدا و تصویر اضافه ای بین خودش و چیبی که تو بغلش به خواب رفته بود باشه.
حدود وسطای فیلم بود که دازای باحس کردن سنگینی غیر معمول روی قفسه سینش متوجه خواب بودن چویا شد.
هرچند که احتمالش خیلی برای دازای دور از ذهن نبود به هر حال کی رو میخواییم گول بزنیم؟؟ موحنایی دیشب حمله سختی رو بخاطر فشار و عصبانیت زیاد گذرونده بود.
و طبق حرفای فئودور این حمله نوعی از حملات پنیک بود و ممکنه تا چند وقت عوارضش روی بدن دردونهاش بمونه و عوارضی که شامل:
_خواب زیاد در هر ساعتی از شبانه روز
_درد قفسه سینه
و حتی احتمال حمله دوباره در خواب هست.
و این مورد آخر نزدیک بود امروز اتفاق بیوفته اما خوشبختانه اتفاق نیوفتاد.
ولی دازای باز هم نگران بود.
چون با اینکه الان چویا با هزاران سختی تو ذهن خودش مرد موقهوهای رو به منطقه امنش راه داده بود و اعتمادش رو بهش سپرد ولی در هر حال این تازه جوونه کوچیک اعتماد بینشون بود و مثل هر جوونهای نیاز داشت بهش رسیدگی بشه و خب این رسیدگی زمان بر و طولانی بود.
و این همون چیز بود که دازای رو نگران و نگران تر میکرد.
درسته از جانب خودش و چویا مطمئن بود...میدونست هیچکدوم کاری نمیکنن که به این جوونه صدمه برسه.
اما آیا دیگران هم مثل خودشون بودن که از این اعتماد محافظت کنن؟ و واضح هستش که منظور از دیگران همون پدر خودش و مادر چویا بود.
ودر جواب باید گفت نه..معلومه که نه اونا اگه میخواستن کمکی بهشون کنن همچین کارایی رو باهاشون نمیکردن.
غرق تو فکر و خیال بود و با افکارش که تو مغزش پاتیناژ میرفتن دستو پنجه میزد که با حس خیس شدن تیشرتش و نفس های تند تند چویا رو بدنش دست از سر افکار مزخرفش کشید.
چویا داشت دوباره مثل صبح کابوس میدید اما انگار این سری شدتش بیشتر از قبلی بود چون این بار هذیون های بی معنی و شکسته تر و با ترس بیشتر از زبونش خارج میشد.
مرد سریع کمی اون رو از خودش فاصله داد و با لحن بلند و پر از نگرانی همراه با تکون دادن چویا داد زد:
بیدار شو...چویا چویا بیدار شو...چیزایی که میبینی کابوسی بیش نیست...چشماتو باز کن.
اما دریغ از یه واکنش ساده.دازای میخواست بلند شه و با آوردن آب موحنایی رو بیدار کنه اما با سفت تر شدن دستای چویا دور بدنش روی نقشش خط کشید.
همچنان به هذیون هاش ادامه میداد که میگفت:
چرت و پرت نگید...تمومش کنید...نه نه...دهنتون رو ببندید
و این حرفا نشون از احتمال حملهی عصبی دوباره اونم تو خواب بود که ترس دازای رو هزار برابر نه بلکه میلیارد ها برابر میکرد.
لایک و نظر یادتون نره
راستی
بچه ها تموم عوارضی که نوشتم درسته و طبق واقعیته من اطلاعات نادرست نمیدم😉😎
الان هم روی کاناپه تو آغوش گرم و امن خودشون مشغول دیدن سریال مورد علاقشون از تلویزیون بودن.
دیگه اون جو سنگین و خاکستری بینشون نبود و به جاش یه جو آروم و دلنشین و پر از مهربونی بود که عشق هم وسطش رد و بدل میشد. و صد البته که هردوشون از این وضعیت راضی بودن.
چون الان هردو به خواسته مشترکشون که
《بودن در کنار هم بود》
رسیده بودن.درسته بخاطر این خواسته مشترک حرف های نیش دار زیادی شنیده بودن،توهین ها و نگاه تحقیر آمیز زیادی تحمل کردن، و حتی زخم خورده بودن!!
اما با هر زخم با هر ناراحتی باز هم به هم پناه میاوردن.انگار که چیزی جز کنار هم بودن نمیتونست درد هاشون رو تسکین بده.
ولی مگه اصل عشق و عاشقی همین نبود؟؟
چرا...چرا دقیقا کارش همین بود
عشق همیشه با لذت و آسوده خاطری همراه نیست.
توش درد هست...ناراحتی هست و حتی در بعضی از مواقع ها زخم خوردن!!!
اما مهم اینه که هر چه قدر هم زخم خورده باشید باز هم کنار هم و باهم به ترمیم زخم های همدیگه کمک کنید.
چیزی که هم ناکاهارا و اوسامو بهش رسیده بودن.
بعد از تموم شدن فیلم موقهوهای تلویزیون رو خاموش کرد چون نمیخواست نه صدا و تصویر اضافه ای بین خودش و چیبی که تو بغلش به خواب رفته بود باشه.
حدود وسطای فیلم بود که دازای باحس کردن سنگینی غیر معمول روی قفسه سینش متوجه خواب بودن چویا شد.
هرچند که احتمالش خیلی برای دازای دور از ذهن نبود به هر حال کی رو میخواییم گول بزنیم؟؟ موحنایی دیشب حمله سختی رو بخاطر فشار و عصبانیت زیاد گذرونده بود.
و طبق حرفای فئودور این حمله نوعی از حملات پنیک بود و ممکنه تا چند وقت عوارضش روی بدن دردونهاش بمونه و عوارضی که شامل:
_خواب زیاد در هر ساعتی از شبانه روز
_درد قفسه سینه
و حتی احتمال حمله دوباره در خواب هست.
و این مورد آخر نزدیک بود امروز اتفاق بیوفته اما خوشبختانه اتفاق نیوفتاد.
ولی دازای باز هم نگران بود.
چون با اینکه الان چویا با هزاران سختی تو ذهن خودش مرد موقهوهای رو به منطقه امنش راه داده بود و اعتمادش رو بهش سپرد ولی در هر حال این تازه جوونه کوچیک اعتماد بینشون بود و مثل هر جوونهای نیاز داشت بهش رسیدگی بشه و خب این رسیدگی زمان بر و طولانی بود.
و این همون چیز بود که دازای رو نگران و نگران تر میکرد.
درسته از جانب خودش و چویا مطمئن بود...میدونست هیچکدوم کاری نمیکنن که به این جوونه صدمه برسه.
اما آیا دیگران هم مثل خودشون بودن که از این اعتماد محافظت کنن؟ و واضح هستش که منظور از دیگران همون پدر خودش و مادر چویا بود.
ودر جواب باید گفت نه..معلومه که نه اونا اگه میخواستن کمکی بهشون کنن همچین کارایی رو باهاشون نمیکردن.
غرق تو فکر و خیال بود و با افکارش که تو مغزش پاتیناژ میرفتن دستو پنجه میزد که با حس خیس شدن تیشرتش و نفس های تند تند چویا رو بدنش دست از سر افکار مزخرفش کشید.
چویا داشت دوباره مثل صبح کابوس میدید اما انگار این سری شدتش بیشتر از قبلی بود چون این بار هذیون های بی معنی و شکسته تر و با ترس بیشتر از زبونش خارج میشد.
مرد سریع کمی اون رو از خودش فاصله داد و با لحن بلند و پر از نگرانی همراه با تکون دادن چویا داد زد:
بیدار شو...چویا چویا بیدار شو...چیزایی که میبینی کابوسی بیش نیست...چشماتو باز کن.
اما دریغ از یه واکنش ساده.دازای میخواست بلند شه و با آوردن آب موحنایی رو بیدار کنه اما با سفت تر شدن دستای چویا دور بدنش روی نقشش خط کشید.
همچنان به هذیون هاش ادامه میداد که میگفت:
چرت و پرت نگید...تمومش کنید...نه نه...دهنتون رو ببندید
و این حرفا نشون از احتمال حملهی عصبی دوباره اونم تو خواب بود که ترس دازای رو هزار برابر نه بلکه میلیارد ها برابر میکرد.
لایک و نظر یادتون نره
راستی
بچه ها تموم عوارضی که نوشتم درسته و طبق واقعیته من اطلاعات نادرست نمیدم😉😎
- ۸.۸k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط